صداي شُرشُر باران فضاي شهر را پرکرده بود، بوي نمش در همهجا خودنمايي میکرد تنها، بیکس، آواره در شهر به اینطرف و آنطرف میرفت در فكر و خيال فرورفته بود ناگهان به خود آمد، صداي خودرويي را از پشت سرش احساس كرد صداي بوق در آن خيابان شلوغ كه برايش حتي در آن شلوغي خلوت و ساكت نمايانگر بود. در كنار صداي شُرشُر باران همچون فريادي در يك كوير به نظر دخترك خودنمايي میکرد خود را خيلي زود كنار كشيد یکمرتبه كت كهنه و ژولیدهای كه در تن داشت و به زمين ماليده میشد، زير پايش گير كرد و به زمين افتاد.
خودرو بدون مكث كوتاهي بیاینکه آيا به او صدمه واردشده یا نه از آنجا دور شد دخترك همانگونه دوزانو بر جاي خود ميخكوب شد ....
دسته بندی |
داستان | |
قطع کتاب |
رقعی | |